قالب وبلاگ


مدیر فردا
مدیریت و اقتصاد 
Blog Previous
Links

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مدیر ایرانی و آدرس modirirani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

بازاریابی استراتژیک ملا نصرالدین

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک
ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد. او از یک طرف هزینه کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند .
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» 

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) 
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. 
(به نقل از سایت بانکی )

 


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:57 ] [ محسن محمدی ]

  اشتباه موردی كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.» 
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.» 
كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من اشتباه های موردی را می‌توانم بپذیرم اما وقتی به صورت عادت شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.»   

(به نقل از سایت سیمرغ)


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:55 ] [ محسن محمدی ]

 


Iran Eshgh group !

 

موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:53 ] [ محسن محمدی ]

  قابل توجه مدیران مالی،

 

به نظرتون میشه از یه الاغ مرده برای کسب سود استفاده کرد؟ یعنی میشه؟!!!!!!!!

حالا ببینیم میشه یا نه، داستان زیر رو بخونید، بعد متوجه میشید که میشه یا نه؟

 


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
ادامه مطلب
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:52 ] [ محسن محمدی ]

  با سلام، خدمت مدیران
شما اگه درسی رو نخونید و سر جلسه امتحان برید چی کار می کنید؟


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
ادامه مطلب
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:47 ] [ محسن محمدی ]

 فکر می کنید اگه بخایم دنیا رو دوباره از اول بسازیم از کجا باید شروع کنیم. حکایت زیر رو بخونید:

 

پدری در حال روزنامه خوندن بود که پسرش مدام میومد مزاحم میشد، پدره  میگفت بچه برو انقد اذیت نکن اما پسر گوش نمیداد و شیطونیای خودشو می کرد تا دیگه پدره کفری شد و پیش خودش گفت چی کار کنم که این بچه سرگرم بشه و دیگه کاری به کارم نداشته باشه دید تو بین روزنامه ها نقشه جهان تو یکی از صفحات چاپ شده اونو برداشت ، تکه تکه کرد و داد به پسرش، گفت برو اینو درس کن .پیش خودشم گفت حتما تا شب سر گرم درس کردن این نقشه س و دیگه به من کاری نداره

اما بعد چن دیقه پسر با نقشه کامل برگشت، پدر گیج شده بود که چجوری به این سرعت نقشه جهان رو درس کرده ازش پرسید چطوری این کارو انجام داردی؟؟ پسر گفت پشت این تکه ها عکس آدمی بود وقتی تونستم تصویر این آدمو درس کنم دنیا رو هم ساختم

پس برای بازسازی دنیا باید اول از خود آدما شروع کنیم!!!!!


 

موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:45 ] [ محسن محمدی ]

پیشنهاد ۵۰ دلاری!

يك برنامه‌نويس و يك مهندس در يك مسافرت طولاني هوائي كنار يكديگر در هواپيما نشسته بودند.

برنامه‌نويس رو به مهندس كرد و گفت: «مايلي با همديگر بازي كنيم؟»

مهندس كه مي‌خواست استراحت كند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روي خودش كشيد.

برنامه‌نويس دوباره گفت: «بازي سرگرم‌كننده‌اي است. من از شما يك سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يك سوال مي‌كنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم.»

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روي هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگري داد.

گفت: «خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولي اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره كرد و رضايت داد كه با برنامه‌نويس بازي كند.»

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح كرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟»

مهندس بدون اينكه كلمه‌اي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود.

مهندس گفت: «آن چيست كه وقتي از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتي پائين مي‌آيد ۴ پا؟»

برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزي كرد و سپس به سراغ كامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم كامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در كتابخانه كنگره آمريكا را هم جستجو كرد. باز هم چيز بدرد بخوري پيدا نكرد. سپس براي تمام همكارانش پست الكترونيك فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يكي دو نفر هم گپ (chat) زد ولي آنها هم نتوانستند كمكي كنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار كرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

برنامه‌نويس بعد از كمي مكث، او را تكان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

مهندس دوباره بدون اينكه كلمه‌اي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد.

*منبع: راهکار مدیریت


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:45 ] [ محسن محمدی ]

  پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند!! ,هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت 

گفت: “شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به 

غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان

دیگر را از سر خود بیرون کنید”. آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته 

باشند. چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: “می دانم که شما خیلی سخت

 کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده است.

 کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟” آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند..

 بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید"کدوم یک از شما نادونا اون 

نظافت چی رو خورده ؟” یکی از آدمخوارها بااکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها 

گفت: “ ای احمق! طی این چهارهفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و

 هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون نظافتچی را خوردی و رئیس متوجه شد! 

از این به بعدلطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید!!


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:44 ] [ محسن محمدی ]

  یه روز مسئول فروش، منشی دفتر، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... 
منشی می پره جلو و ميگه: «اول من، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم» پوووف!منشی ناپديد ميشه... 
بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... 
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»! 

نتيجهء اخلاقی اينکه: هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:44 ] [ محسن محمدی ]

 مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.

چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.

او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.

خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.

وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.

پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.

باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است

بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.

فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.

او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.

کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

منبع: حکایت های هفته از www.tmed.ir


موضوعات مرتبط: طنز مدیریتی
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ 1:43 ] [ محسن محمدی ]

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 12 صفحه بعد

<< مطالب جدیدتر    ........   مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

About

هدف از راه اندازی این وب سایت کمک به دانشجویان و اساتید در رشته مدیریت می باشد . جهت بهتر شدن وبلاگ با ارسال مطالب علمی تان و نظریات خویش مارا خوشنود ساخته و ما را یاری نمائید قبلا از همکاری همه جانبه شما متشکریم. با تشکر: مدير وبلاگ محسن محمدی لیسانس مدیریت صنعتی و دانشجوی فوق لیسانس مدیریت بازرگانی گرایش مالی
Archive
Custom

   آی پی رایانه شما :